ایسنا/یزد «شارق یزدی» یکی شعرای اجتماعی معروف دیار کویری یزد در دروان مشروطه است که علاوه پرورش چهرههای آزاده و معروفی مانند فرخی یزدی، تلاش کرد تا در طول حیاتش از طریق قانون نسبت به روشنگری در خصوص اجحافات و تجاوزات کارگزاران دولتهای وقت و جلوگیری از ضایع شدن حقوق و منزلت مردم تلاش کند.
«حسین مسرّت» نویسنده و پژوهشگر فرهنگ عامه یزد در گفتوگو با خبرنگار ایسنا با قرائت این سرودهی «مسرور یزدی» در وصف «شارق یزدی» به این مضمون که «در ملکِ سخن ز شاعران، سر دارد***از دولتِ عشق، بر سر افسر دارد***در فنّ غزل به سبک مشروطه چیان***"شارق" به یقین مقامِ برتر دارد» در مورد این چهره ادبی استان میگوید: نام او «غلامحسین» و در پانزده تیر ۱۲۴۰ در یزد دیده به جهان گشود. نام پدرش غلامرضا قنّاد از بازرگانان یزد و نیای وی که از هدش(ده بالا) به یزد کوچیده بود، ملا محمّد ابراهیم معروف به «مندبرهیم شدّه بردار» بوده است.
وی ادامه میدهد: شارق، دوران کودکی را با کتاب و مطالعه گذراند و تحصیلات آغازین را در مدرسهی مصلّی صفدرخان یزد به پایان رسانید و از همان زمان با شوق و ذوق فراوان به کاوش در میان آثار نظم و نثر پارسی پرداخته و ادب و کمال اندوخت.
مسرت خاطرنشان میکند: شارق در ۲۰ سالگی همراه پدر به کرمان رفت و چند زمانی با سخنوران آن سامان به گفتوگو و همدمی پرداخت و پس از چندی به زادگاهش برگشت. در جوانی به بازرگانی که پیشهی پدرش بود، علاقهمند و مشغول به کار شد، ولی چون در این رشته تجربهای نداشت، به زودی ورشکست شد و پدرش را هم خانهنشین کرد. پس به ناچار به تجارتخانهی «علی آقا شیرازی» که از بازگانان توانمند آن روزگار بود، رفت و به شغل میرزایی پرداخت ولی دیری نکشید که به سبب ناسازگاری آن شخص، بیکار شد.
وی میگوید: البته شارق، سالها با پیشهی مستوفیگری و قلمزنی(میرزایی) در کنار بزرگان شهر گذراند، چون روحی آزاد و سرکش داشت، مورد بیمهری آنان قرار میگرفت و از آن رو که نتوانست به پیشۀ پدر، یعنی بازرگانی بپردازد، راهی تهران شد. او در راه دومین سفرش به تهران، به «عبدالرّحمن بستکی» که توانسته بود با رشوه دادن و بواسطهی «جلال الدّوله» حاکم یزد، حاکم بنادر جنوب شود و لقب مصباح دیوان را بگیرد، برخورد. عبدالرّحمن که زمانی در یزد به بازرگانی مشغول بود و از هوش و خطّ خوش و دانش شارق آگاه بود، وی را به دستیاری(معاونت) خود برگزید و به بندر لنگه برد و بدین طریق وارد کارهای دولتی شد.
این محقق فرهنگ عامه یزد در ادامه میگوید: مردم آنجا که پس از مدّتی، کاردانی شارق و ناشایستگی عبدالرّحمن را دیدند، با فرستادن تلگرافی به مرکز، از دولت خواهان فرمانداری شارق که او آن زمان ملقب به «شارق الملک» شده بود، شدند. عبدالرّحمن پس از پی بردن به این جریان، به فکرِ از میان بردن شارق افتاد لذا شارق به هند گریخت و پس از چندی به یزد آمد که در بازگشت به یزد، «فتحالله خان مشیرالممالک» رئیس مالیه(دارایی) یزد او را به دستیاری خود فراخواند امّا پس از گذشت حدود ۱۰ سال، به دلیل همان روحیهی آزادگی، دست از همکاری با مشیر شست و مشیر از این کار وی رنجید.
وی با بیان این که در سال ۱۳۲۷ قمری، عدلیهی یزد گشایش یافت و «جهاد اکبر» سرپرست و «شارق» به ریاست دفتر آن برگزیده شد، اظهار میکند: شارق از راه قانون به دفاع از حقوق مردم پرداخته و مانع از اقدامات مشیرالممالک و اخذ مالیاتهای کمرشکن از مردم که جریانات مفصلی دارد، میشود.
مسرت در این باره تصریح میکند: هنگامی که ضیغم الدّولۀ قشقایی در سال ۱۳۲۸، مشیر را از برای اخاذی به چوب میبندد، مشیر از شارق دل آزرده میشود که چرا خود را سپر بلای او نکرده است لذا بعداً با شگردی شارق را به بهانهی نهار و به قصد آشتی کردن به خانه خود فرا میخواند ولی در مسیر خانهاش، دار و دسته اوباش وابسته به مشیر به سر شارق ریخته و او را به قصد کشت میزنند که در آن گرمای تابستان، «میرزاحسن کاوه» پدر استاد «علیمحمّد کاوۀ خوشنویس» که مرد بیباکی بوده و اتفاقاً از آنجا میگذشته، شارق را از دست آنان رهانده و بدن خون آلودش را به خانهی ملک التّجار میبرد.
وی ادامه میدهد: بار دیگر مشیر با فرستادن ۱۰۰ تومان به استاد محمّد گِلکار(بنّا)، او را تشویق به کشتن شارق میکند که استاد محمّد، پول را پس فرستاده و پیغام میدهد که این کار از من مخواه.
وی یادآور میشود: شارق، علاوه بر کارهای قانونی و نامه پراکنی به دولتهای وقت دربارهی اجحافات و تجاوزات مشیر و دیگر کارگزاران به حقوق دیگران، به امضای مستعار، مقالات شیوایی هم در روزنامهی سفینۀ نجات یزد به مدیریت «محمّدصادق سفینه» به چاپ رسانده و روشنگر چهرهی راستین آنها شده است.
مسرت با بیان این که اشعار زیادی که از شارق در دیوانش برجای مانده است، گویای دلواپسیهای او به حقوق مردم و حفظ شأن آنان است، یکی از این سرودهها را چنین نقل میکند: «آزار کس مکن، بد بیچارگان را مخواه ***حق را اگر مطیع شوی، این عبادت است»
وی اضافه میکند:شارق تا ۱۲۹۰شمسی به کار در دادگستری پرداخت امّا چون با قوانین آن آشنا شد و دید در عمل، اجرا نمیشود از شغل دولتی دست کشیده و تا پایان زندگی به کار وکالت در یزد پرداخت و به واسطۀ آشنایی که با قوانین شرعی و مدنی داشت، کارش با توفیق بسیار همراه بود.
وی با بیان این که شارق در ۶۷ سالگی و به نقلی دیگر در ۷۲ سالگی به روز هفتم آبان ۱۳۰۷ هجری شمسی دیده از جهان فرو بست، بیتی دیگر از او میخواند؛ «نگویمت که غمِ روزگار، پیرم کرد***مکّرراتِ حوادث، ز عمر سیرم کرد».
این نویسنده و پژوهشگر یزدی میگوید: میرزا محمّد فرّخی یزدی و سید حسن شکوهی یزدی، هر دو از شاگردان شارق بودند و او با میرزا سید علی قوامی ملقّب به قوام الشّعرای یزدی و سید محمّد قدسی یزدی معروف به حاج قدسی (شاعر و وکیل عدلیۀ یزد) نیز دم ساز بود. وی در غزل از حافظ شیرازی و در مثنوی از مولوی پیروی میکرده است و حتی گویند در دعاوی خود، حتّی برخی را با شعر محکوم میکرده است.
مسرت در مورد آثار برجا مانده از شارق نیز عنوان میکند: شارق علاوه بر کتاب غزلیّات که در بردارندۀ هزار غزل اوست، کتابی در مثنوی به نام «همایون کتاب» در بحر متقارب سروده و در آن، اندیشههای فلسفی و عرفانی خود را بر زبان رانده است. همچنین کتاب رباعیّات وی که در بردارنده ۵۰۰ رباعی و دو بیتی همراه با چند غزل و مخمّس است، به خطّ نَسخ میرزا اسدالله کرمانی با چاپ سنگی به سال ۱۲۹۹ در کرمان به چاپ رسیده است.
وی ادامه میدهد: البته شارق، مثنوی دیگری هم داشته که از بین رفته و تنها یک برگ از آن به جا مانده، مثنویها به خطّ خودش و غزلیّات به خطّ هاشم نیشابوری از خوشنویسان به نام زمان خودش بوده، سرودههایش نزدیک به ۳۰ هزار بیت است، همچنین وی تذکرهای از شعرای یزد را به خطّ شکسته نوشته و گردآوری کرده است که اکنون نشانی از آن نیست. آثار خطّی وی به غیر از تذکرۀ شعرای یزد، در کتابخانۀ وزیری یزد قرار دارد.
نویسنده کتاب «یزد، یادگار تاریخ» یادآور میشود: دیوان شارق یزدی به همّت و پیگیری فرزند وی «فیض الله شارق» آمادۀ چاپ بود که اجل مهلتش نداد و در سال ۱۳۷۱ به همّت اکبر قلمسیاه شد. البته شارق صاحب کتابخانهای نیز بوده که همراه با دیگر آثارش از بین رفته است.
مسرت در پایان نیز ابیات برگزیدهای از دیوان شارق به شرح ذیل قرائت میکند؛
امروز، روزگارِ تو باشد که زندهای آن کن به روزگار، که آید به روزگار
***
دلِ هر که بر شمردم، تو اسیرِ دام داری به گرفتنِ دل، آوخ که چه اهتمام داری نبُوَد همای دل را ز کمندِ تو رهایی که میانِ پرّ و بالش، دو هزار دام داری نه همین مَنَت غلامم، زغلامیَت بنالم چه بسا زِ تاجداران که کم از غلام داری
***
مُشکی چو خطش، خُتن ندارد سروی چو قدش، چمن ندارد در زمرۀ سالکان کویش افتاده تری چو من ندارد
انتهای پیام
شناسه خبر: 171329